فیدی و دیمون دو فیلسوف فیثاغورسی در مکتب فیثاغورس ساموسی بودند. مکتب فیثاغورسی به خاطر فضایل برتر و استحکام اعضای خود، از نظر اخلاقی و قلبی، ذهنی و روحی بالاتر از همه مشهور بود.
روزی فرا رسید که آنها بیش از هر زمان دیگری در این مورد آزمایش میشدند.
روزی، فیثاغورسی به نام فیدی به دروغ متهم شد و برای توطئه علیه پادشاه دیونیسیوس اول سیراکوز توطئه شد. فیدی که به دروغ توطئهگر پنداشته میشد، به زور به دادگاه در مقابل پادشاه بزرگ کشیده شد.
به طرز عجیبی، فیدی برای متقاعد کردن پادشاه مبنی بر عدم توطئه ننشست. او میدانست که این تقریباً غیرممکن است، بنابراین سرنوشت خود را پذیرفت. با علم به اینکه خواهد مرد، اما یک درخواست نهایی داشت؛ فیدی از پادشاه بزرگ التماس کرد که قبل از حکم نهایی، به او فرصتی بدهد تا قبل از سفرش به سوی مرگ، امور زندگی خود را با همسر و فرزندانش سامان دهد.
پادشاه دیونیسیوس اول سیراکوز، که تنها به طور مبهم از اخلاق دوستی فیثاغورسیان شنیده بود، میدانست که فیثاغورسیان ادعای دوستی الهی دارند. او میخواست ببیند این دو چگونه رفتار خواهند کرد؛ بنابراین پادشاه تصمیم گرفت به او فرصتی بدهد، اما تنها با یک شرط که اجازه فرار به او ندهد: بهترین و رفیق مادامالعمرش دیمون به گروگان گرفته میشد و اگر فیدی پس از سامان دادن به امور نهایی خود بازنگردد، دیمون به جای فیدی اعدام میشد.
پادشاه با علم به دوستی بین این دو، میدانست که فیدی توسط وجدانش ملزم به بازگشت خواهد بود.
از آنجایی که دیمون بیگناه بود، این مجازاتی بزرگ برای فیدی خواهد بود که بهترین دوست خود را از دست میداد. مردی بیگناه جان خود را فدا میکرد.
دیمون دوست واقعی خود فیدی را آنقدر دوست داشت و به او اعتماد داشت که واقعاً این پیشنهاد را پذیرفت تا خود را در ازای آن تسلیم کند تا دوستش بتواند قبل از سفر نهایی خود با خانوادهاش خداحافظی کند، بدون اینکه حتی تلاشی برای فرار کند. او خود را با میل و رغبت به دیونیسیوس سیراکوز به گروگان میداد، با اعتقاد کامل به بیگناهی دوستش. او فیدی را آنقدر دوست داشت که میخواست در ازای جان خود، به او فرصتی نهایی بدهد.
در حالی که دنیا به او میگفت این را رد کند، اینکه دیوانه است حتی این را در نظر بگیرد، و اینکه فیدی گناهکار است و فرار خواهد کرد، او تصمیم گرفت به دوستی خود پایبند بماند. او فیدی را به خوبی میشناخت و میدانست که او هرگز کاری مانند توطئه علیه پادشاه انجام نخواهد داد.
روزها گذشت در حالی که دیمون به عنوان زندانی نگه داشته شده بود و فیدی باز نمیگشت. روز به روز میگذشت و پادشاه دیونیسیوس صبر خود را از دست میداد.
در سلول تاریک و دلگیر، دیمون برای جرمی که هرگز مرتکب نشده بود، در حبس نگه داشته شده بود، و با میل و رغبت بهای دوستی خود را میپرداخت. سرانجام پادشاه سیراکوز صبر خود را از دست داد: او قصد داشت دیمون را برای اعدام بفرستد.
پادشاه فریاد زد: "او را پیش من بیاورید!"، و نگهبانان به زور او را از تاریکی سلول که آرام آرام عقل و هوش دیمون را میربود، بیرون بردند. اما حتی یک بار هم فکر نکرد که فیدی نخواهد رسید، اگرچه روزهای تلخ غیبت او میگذشت.
پادشاه به دیمون گفت: "دوستت تو را تنها گذاشته، حالا تو بهای جانت را برای خطای او خواهی پرداخت." "چه ننگ بزرگی که اینگونه بیگناه بمیری، اما چقدر سادهلوحتر بودی که جانت را برای این دوست ادعاییات به خطر انداختی!"
دیمون بلافاصله پاسخ داد: "من دوستم را آنقدر دوست دارم که بسیار خوشحالم این بها را برای او میپردازم تا او بتواند به جای من زندگی کند: جانم را بگیر و اجازه بده دوستم آزاد باشد و زندگی کند!"
همین که پادشاه از پاسخش شوکه شد، از دیمون پرسید: "درخواستت را میپذیرم. با این حال، آیا تو آنقدر مشتاقی جانت را از دست بدهی، حتی اگر بیگناه باشی، برای دوستت که گناهکار است و تو را ترک کرده است؟ برای چه؟ چه نوع جنونی تو را فرا گرفته که میخواهی جانت را برای او فدا کنی؟"
دیمون گفت: "اما او دوست من است!"، که پادشاه، در حالی که تعجب خود را پنهان میکرد، پاسخ داد: "میبینم. او را به محل اعدام ببرید!"
در حالی که دیمون توسط نگهبانان به سمت محل اعدام کشیده میشد، زئوس را برای دادن فرصت نجات دوستش از طریق فدا کردن جان خود ستایش میکرد. "ای زئوس، از تو سپاسگزارم که به من اجازه دادی به این طریق دوست واقعیام فیدی را برکت دهم. باشد که نامت در همه جهانها و در بالاترین جلال مبارک باد! از تو برای این فرصت اثبات دوستیام و پذیرفته شدن در میان خدایان سپاسگزارم! از تو سپاسگزارم که به من فرصت مردن و نجات دوستم را با مرگ خودم دادی!"
همین که پادشاه و نگهبانان اینها را شنیدند، متحیر شدند. با خود فکر کردند: "حالا، این تعریف یک دیوانه و مجنون است!"
دیری نگذشت که دیمون به تخته چوبی بسته شد تا اعدام شود. نگهبانان با حیرت به پادشاه دیونیسیوس نگاه میکردند. نگهبانان گفتند: "پادشاهم، ما آماده اعدام او هستیم. فقط دستور بدهید!"
پادشاه متفکرانه پاسخ داد: "صبر کنید." "به او کمی فرصت دهیم تا خورشید را ببیند، اما تو، دیمون، سؤالی از تو دارم. همانطور که میبینی، دوست گناهکارت هیچ جا دیده نمیشود. آیا از مرگ نمیترسی؟" دیمون پاسخ داد: "نه. من فقط سپاسگزارم که این فرصت را داشتم تا این کار بزرگ را برای دوستم انجام دهم. حالا، مرا سریع اعدام کن و بگذار او از جرمش تبرئه شود!"
پادشاه از این پاسخ شوکه شد. سپس، پادشاه دوباره پرسید: "آیا اصلاً برای جانت ارزش قائل نیستی؟ آیا احمقی که برای مردی بیوفا که تو را ترک کرده است، بمیری؟"
دیمون سپس پاسخ داد: "ای پادشاه بزرگ، دست از دروغ گفتن درباره دوستم بردار. لطفا سریع مرا اعدام کن!"
پادشاه گفت: "پس همین خواهد شد، زیرا تو، دیمون، واقعاً دیوانهای."
مدتی گذشت و تیغهای تیز شده توسط نگهبانان آماده شد. دیمون سرانجام برای اعدام در جای خود قرار گرفت. همه منتظر بودند تا اعدام را مشاهده کنند، آماده برای پایان زندگیاش.
اما از دور صدایی شنیده شد: "دیمون، دیمون، من اینجا هستم، دیمون! او را رها کنید! من اینجا هستم!" این صدای فیدی بود که با سرعت هر چه تمامتر به سمت محل اعدام میدوید. فیدی با تمام توان فریاد زد: "جان مرا بگیر، نه جان او را! بگذارید برود!"
نگهبانان و نگهبانان سرشان را برگرداندند وقتی مردی را دیدند، تقریباً در حالت جنون، که به سمت محل اعدام میدوید، از سر تا پا خیس بود. فیدی در مقابل پادشاه دیونیسیوس بر زانو افتاد و گفت: "لطفاً پادشاهم، دوستم را آزاد کن، و جان مرا بگیر، همانطور که باید باشد! من مقصرم، بگذارید به جای او باشم!" این چیزی بود که فیدی میگفت با وجود اینکه میدانست بیگناه است.
"من خودم را گناهکار خواهم دانست، فقط او را از تخت اعدام بردارید و مرا به جای او قرار دهید؛ مرا سریع بکشید و جان او را نجات دهید، بگذارید او آزاد شود، او بیگناه است!"
پادشاه به لباسهای فیدی نگاه کرد و گفت: "پس تو هم، مانند او دیوانه به نظر میرسی. چرا لباسهایت خیس است، و تو اینجا بدون صندل هستی، اما تونیکت هم پاره شده است؟" فیدی پاسخ داد: "من در یک کشتیشکستگی که نزدیک سیراکوز رخ داد، بودم و سپس مجبور شدم شنا کنم و تمام مسیر را تا اینجا بدوم، امیدوارم به موقع برای اعدامم، پادشاهم."
پادشاه به حالت متفکرانهای فرو رفت، اما فقط برای چند ثانیه، سپس با صدای بلند گفت: "دیمون را باز کنید و فیدی را به جای او بگذارید. این اعدام را همین حالا ادامه دهید. ما تمام روز را وقت نداریم! اما اول، بگذارید آخرین کلماتشان را به یکدیگر بگویند."
دیمون در حالی که باز میشد، فریاد میزد: "نه!!!!" "مرا دوباره ببندید! من کسی هستم که امروز میمیرم!"
پادشاه به نگهبانان اشاره کرد که دیمون را از زنجیرها رها کنند و دیمون، در حالتی گیج از تمام روزهایش در زندان، به سمت فیدی که آزاد شده بود دوید و گفت: "برادر و دوست من، چقدر دلم برایت تنگ شده بود. ممنون که آمدی، اما تو هرگز نباید میآمدی! تو باید به طور پیشفرض میدانستی که من پذیرفتهام کشته شوم. تو باید فرار میکردی، دور از اینجا!"
فیدی با عصبانیت به او پاسخ داد: "نه، تو به روزهای طولانیتری نیاز داری، و حتی اگر من بیگناه باشم، برای تو خواهم مرد تا بتوانی به خانوادهات برگردی، تو هم خانواده داری! من تمام این مایلهای بیپایان را از کشتیشکستگی شنا نکردم تا فقط تو را مرده ببینم، بلکه فقط برای اینکه من به جای تو بمیرم! من در این مورد حرفی نخواهم زد! نگهبانان، همین الان مرا بگیرید، نه او را!"
همین که پادشاه تماشا میکرد، دستش را برای نگهبانان بالا برد تا نگه دارند. پادشاه کنجکاو بود که بقیه وقایع را ببیند، زیرا دو دوست بر سر اینکه چه کسی سرانجام باید بمیرد، با یکدیگر بحث و جدل میکردند و به یکدیگر حمله میکردند.
هرچه بیشتر آنجا میماندند، هر یک با خشم و رنج، دلیل و علت متفاوتی برای اینکه چرا یکی باید به جای دیگری اعدام شود، میآوردند. هر یک دائماً سعی میکردند پادشاه را متقاعد کنند که آنها را به جای دوستشان اعدام کند. هر دو نیز با نگهبانان صحبت میکردند و سعی میکردند پادشاه را در این مورد متقاعد کنند.
پادشاه گفت: "کافی است!" و هر دو بلافاصله متوقف شدند. دیمون و فیدی با حیرت به پادشاه نگاه میکردند، انگار فراموش کرده بودند که او اصلاً وجود دارد. پادشاه با مکث گفت: "من تصمیم گرفتم با هر دوی شما چه کنم." دیمون و فیدی به پادشاه نگاه کردند و فکر میکردند که این بار به خاطر صحنهای که ایجاد کرده بودند، با هم اعدام خواهند شد.
پادشاه ادامه داد: "تصمیم من این است که هر دوی شما را آزاد کنم. شما را آزاد خواهم کرد زیرا هرگز چنین دوستیای ندیدهام، اما به یک شرط!"
دیمون پرسید: "شرط چیست، پادشاه دیونیسیوس؟" در حالی که فیدی نیز به همان اندازه گیج به نظر میرسید.
"شرط این است که به من اجازه دهید دوست شما شوم، زیرا در چنین دوستی، کار خدایان را میبینم، و بسیار فروتن هستم!"
دیمون و فیدی هر دو امتناع کردند، زیرا دلیل آوردند که آنها بهترین دوستان هستند. فیدی ادامه داد: "اما پذیرفتن هر کس دیگری در دوستی ما، دوستی ما را نقض خواهد کرد، سرورم، پس اکنون ممکن است بخواهید هر دوی ما را به خاطر رد کردن شما بکشید، و ما این را درک میکنیم. ما فیثاغورسی هستیم، بنابراین نمیتوانیم این کار را برای کسی که یکی از ما نیست انجام دهیم،" فیدی گفت.
پادشاه پس از فکر کردن به همه اینها، پاسخ داد: "من در موقعیتی نیستم که دوستیای را که خدایان به این شکل ایجاد کردهاند قطع کنم! هر دوی شما آزاد هستید که بروید. و بگذارید همه به یاد بیاورند، قضات و هیئتهای منصفه، تمام نگهبانان من، که امروز معجزه واقعی دوستی را به دست خدایان دیدهاند! شما دوستی را برای اعصار آینده تعریف کردهاید! آزاد هستید، هر دوی شما! و به من بگویید کجا میتوانم استاد شما فیثاغورس را پیدا کنم، تا من هم شاگرد فروتن او شوم!"
“پرتو آپولونی نور، ای شاه و سرور،
باشد که دوست خدایان شوم،
باشد که همواره دوست دوستان خدایان باشم،
باشد که بزرگترین مفهوم دوستی را درک کنم.
باشد که شایسته خوانده شدن دوست خدایان شوم!”
© Copyright 2024, Joy of Satan Ministries;
Library of Congress Number: 12-16457, CI-476909645 EU Copyright Number